حسین (ع)، نزدیکترین، محبوبترین و دوست داشتنیترین هدیه را برای معاشقه با خدا برگزیده بود. شاید اندیشیده بود که خوبترهایش را اول فدای معشوق کند و شاید این کلام علی اکبر (ع) دلش را آتش زده بود که: «یا ابة لا ابقانی الله بعدک طرفه عین.» «پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیاورد. چشمهای من، جهان را پس از تو نبیند.»
چه خوب شد که نبودی لیلا!
کدام جان میتوانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟ تو میخواستی کربلا باشی که چه کنی؟ که برای علی اکبر (ع) مادری کنی؟ که زبان بگیری؟ گریبان چاک دهی؟ که سینه بکوبی؟ که صورت بخراشی؟ که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟ که قدمهایش را به اشک چشم بشویی؟
یادت هست لیلا! یکی از این شبها را که گفتم: «به گمانم امام، دل از علی اکبر (ع) نکنده بود. «به دیگران میگفت دل بکنید و رهایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود! اگر علی اکبر (ع) این همه وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر از علی اکبر (ع) به قاعده دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود. پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! نمیشود. و این بود که نمیشد. و... حالا این دو میخواستند از هم دل بکنند.
امام برای التیام خاطر علی اکبر (ع)، جملهای گفت. جملهای که علی اکبر (ع) را به این دل کندن ترغیب کند یا لااقل به او در این دل کندن تحمل ببخشد:» به زودی من نیز به شما میپیوندم. «آبی بر آتش! انگار هر دو قدری آرام گرفتند. اما یک چیز مانده بود که اگر محقق نمیشد، کار به انجام نمیرسید. شهادت سامان نمیگرفت. و آن بوسه وداع بود... هر دو عطشناک این بوسه بودند و هیچ کدام از حیا پا پیش نمینهادند.
نیاز و انتظار. انتظار و نیاز. لرزش لبها و گونهها. تلفیق نگاهها و تار شدن چشمها. و... عاقبت پدر بود که دست گشود؛ صورت پیش آورد و لبهای علی اکبر (ع) را در میان لبهای خود گرفت. زمان انگار ایستاده بود و بر زمین انگار آرامش و رخوت سایه انداخته بود. هیچ صدایی نمیآمد و هیچ نسیمی نمیوزید. انگار هیچ تحرکی در آفرینش صورت نمیگرفت. من از هوش رفتم به خلسهای که در عمرم نچشیده بودم و دیگر نفهمیدم چه شد...
آرام باش لیلا!»
این جوان پیش پدر آمد. اولاً على اکبر را هجده ساله تا بیست و پنجساله نوشتهاند؛ یعنى حداقل هجده سال و حداکثر بیست و پنج سال. مىگوید: «خرج علىبنالحسین»؛ علىبنالحسین براى جنگیدن، از خیمهگاه امام حسین خارج شد. باز در اینجا راوى مىگوید: «و کان من اصبح الناس خلقاً»؛ این جوان، جزو زیباترین جوانان عالم بود؛ زیبا، رشید، شجاع. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسمبن الحسن»، حضرت اول اذن نمىداد، و بعد مقدارى التماس کرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «علىبنالحسین» که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود که برو. «ثم نظر الیه نظر یائس منه»؛ نگاه نومیدانهاى به این جوان کرد که به میدان مىرود و دیگر برنخواهد گشت. «وارخى علیهالسلام عینه و بکى»؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ریختن.
یکى از خصوصیات عاطفى دنیاى اسلام همین است؛ اشکریختن در حوادث و پدیدههاى عاطفى. شما در قضایا زیاد مىبینید که حضرت گریه کرد. این گریه، گریهى جزع نیست؛ این همان شدت عاطفه است؛ چون اسلام این عاطفه را در فرد رشد مىدهد. حضرت بنا کرد به گریهکردن. بعد این جمله را فرمود که همه شنیدهاید: «اللهم اشهد»؛ خدایا خودت گواه باش. «فقد برز الیهم غلام»؛ جوانى به سمت اینها براى جنگ رفته است که «اشبه الناس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک».
یک نکته در اینجا هست که من به شما عرض کنم. ببینید؛ امام حسین در دوران کودکى، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بىنهایت دوست مىداشت. حضرت شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهرهى پیامبر، به صورت خاطرهى بىزوالى در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، علىاکبر را به امام حسین مىدهد. وقتى این جوان کمى بزرگ مىشود، یا به حد بلوغ مىرسد، حضرت مىبیند که چهره، درست چهرهى پیامبر است؛ همان قیافهاى که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جد خودش شبیه شده است. حرف مىزند، صدا شبیه صداى پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگوارى، همان کرم و همان شرف.
بعد اینگونه مىفرماید: «کنا اذا اشتقنا الى نبیک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان براى پیامبر تنگ مىشد، به این جوان نگاه مىکردیم؛ اما این جوان هم به میدان رفت. «فصاح و قال یابن سعد قطع اللَه رحمک کما قطعت رحمى». بعد نقل مىکند که حضرت به میدان رفت و جنگ بسیار شجاعانهاى کرد و عدهى زیادى از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنهام. دوباره به طرف میدان رفت. وقتى که اظهار عطش کرد، حضرت به او فرمودند: عزیزم! یک مقدار دیگر بجنگ؛ طولى نخواهد کشید که از دست جدت پیامبر سیراب خواهى شد. وقتى امام حسین این جمله را به علىاکبر فرمود، علىاکبر در آن لحظهى آخر، صدایش بلند شد و عرض کرد: «یا ابتا علیک السلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدى رسولاللَه یقرئک السلام»؛ این جدم پیامبر است که به تو سلام مىفرستد. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ مىگوید بیا به سمت ما.(1)
هر وقت که دلمان براى پیامبر تنگ مىشد، به این جوان نگاه مىکردیم
این جوان پیش پدر آمد. اولاً على اکبر را هجده ساله تا بیست و پنجساله نوشتهاند؛ یعنى حداقل هجده سال و حداکثر بیست و پنج سال. مىگوید: «خرج علىبنالحسین»؛ علىبنالحسین براى جنگیدن، از خیمهگاه امام حسین خارج شد. باز در اینجا راوى مىگوید: «و کان من اصبح الناس خلقاً»؛ این جوان، جزو زیباترین جوانان عالم بود؛ زیبا، رشید، شجاع. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسمبن الحسن»، حضرت اول اذن نمىداد، و بعد مقدارى التماس کرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «علىبنالحسین» که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود که برو. «ثم نظر الیه نظر یائس منه»؛ نگاه نومیدانهاى به این جوان کرد که به میدان مىرود و دیگر برنخواهد گشت. «وارخى علیهالسلام عینه و بکى»؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ریختن.
یکى از خصوصیات عاطفى دنیاى اسلام همین است؛ اشکریختن در حوادث و پدیدههاى عاطفى. شما در قضایا زیاد مىبینید که حضرت گریه کرد. این گریه، گریهى جزع نیست؛ این همان شدت عاطفه است؛ چون اسلام این عاطفه را در فرد رشد مىدهد. حضرت بنا کرد به گریهکردن. بعد این جمله را فرمود که همه شنیدهاید: «اللهم اشهد»؛ خدایا خودت گواه باش. «فقد برز الیهم غلام»؛ جوانی به سمت اینها براى جنگ رفته است که «اشبه الناس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک».
یک نکته در اینجا هست که من به شما عرض کنم. ببینید؛ امام حسین در دوران کودکى، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بىنهایت دوست مىداشت. حضرت شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهرهى پیامبر، به صورت خاطرهى بىزوالى در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، علىاکبر را به امام حسین مىدهد. وقتى این جوان کمى بزرگ مىشود، یا به حد بلوغ مىرسد، حضرت مىبیند که چهره، درست چهرهى پیامبر است؛ همان قیافهاى که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جد خودش شبیه شده است. حرف مىزند، صدا شبیه صداى پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگوارى، همان کرم و همان شرف.
بعد اینگونه مىفرماید: «کنا اذا اشتقنا الى نبیک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان براى پیامبر تنگ مىشد، به این جوان نگاه مىکردیم؛ اما این جوان هم به میدان رفت. «فصاح و قال یابن سعد قطع اللَه رحمک کما قطعت رحمى». بعد نقل مىکند که حضرت به میدان رفت و جنگ بسیار شجاعانهاى کرد و عدهى زیادى از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنهام. دوباره به طرف میدان رفت. وقتى که اظهار عطش کرد، حضرت به او فرمودند: عزیزم! یک مقدار دیگر بجنگ؛ طولى نخواهد کشید که از دست جدت پیامبر سیراب خواهى شد. وقتى امام حسین این جمله را به علىاکبر فرمود، علىاکبر در آن لحظهى آخر، صدایش بلند شد و عرض کرد: «یا ابتا علیک السلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدى رسولاللَه یقرئک السلام»؛ این جدم پیامبر است که به تو سلام مىفرستد. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ مىگوید بیا به سمت ما.(2)
***
طرح گرافیکی
***
سخنرانی مکتوب/ حجت الاسلام والمسلمین میرباقری/ جلسه هشتم حسینیه حضرت زهرا سلام الله علیها
تأثیر رهبری جوامع توسط ائمه(ع) و صبغه و رنگ توحید گرفتن بلاد
متن زیر جلسه هشتم سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین میرباقری است که در ایام محرم الحرام سال 92 در «حسینیه حضرت زهرا - شجاع فرد» ایراد شده است که در تاریخ 21 آبان ماه برگزار شده است. استاد میرباقری در این جلسه اظهار داشت: اگر جامعه ای توسط امام(ع) رهبری شود و تمامی تعلقات آن جامعه پیرو امام باشد، قطعا آن جامعه رنگ خدایی خواهد گرفت. این پیام اصلی و محوری این نوشتار است. در آغاز اشاره کوتاهی به دو معنای ارکان البلاد که در جلسات قبل مورد بررسی قرار گرفتند، می شود. که همان نقش امام در رفع فتنه های شیاطین و در دور کردن اضطراب از اهل زمین بودند. سپس مفهوم سومی که موضوع این جلسه بود، تشریح می گردد. ابتدا بیان می گردد که هر جامعه ای متشکل از یک پیکره است که باطنی نیز دارد. این باطن نیز ریشه در قلوب ساکنین آن جامعه دارد و آنچه ارزش ها و تعلقات این قلوب را شکل می دهد، اموری هستند که رهبران آن جامعه به خورد افراد آن می دهند. سپس این نکته را یادآور می شود که رهبران جامعه یا ائمه کفر هستند یا ائمه الهی. از این رو پیکره هر جامعه ای با توجه به ماهیت رهبرش شکل می گیرد و تنها جامعه ای که مدیریت الهی دارد «صبغة الله» می گیرد.
در جلسه قبل موضوعی که مورد بررسی قرار گرفت جایگاه ائمه(ع) به عنوان «ارکان البلاد» یا همان تکیه گاه اهل زمین بود و نقش و مقام آنها در حفظ انسان ها از تمامی فتنه ها و اضطراب هایی که توسط شیاطین به اهل زمین می رسد، تشریح شد؛ اینکه تنها عاملی که می تواند انسان ها را از این خطرات مصون نگه دارد، حضور ائمه(ع) است و تنها کسی می تواند از این رحمت الهی به طور کامل بهره مند شود که ولایت ائمه را در وجود خود مستقر کرده باشد. این جلسه نیز به تشریح معنی و نقش دیگری از ائمه(ع) به عنوان «ارکان البلاد» می پردازد.
نقش ائمه به عنوان ارکان البلاد
در زیارات می خوانیم که «و اَنتُم نُورُ الاَخیارِ وَ هُداةُ الاَبرارِ» یا «وَ دَعائِمَ الاَخیارِ وَ ساسَةَ العِبادِ وَ اَرکانَ البِلادِ» که بیان می دارد که یکی از خصوصیاتی که در زیارت جامعه کبیره، به عنوان یکی از شئون ائمه(ع) توسط امام هادی(ع) بیان شده، این است که ائمه(ع) ارکان و تکیه گاه های سرزمین ها و شهرها هستند. چند معنا برای این عبارت می توان بیان کرد.
یکی از این معانی که در روایات به آن اشاره شده است این نکته می باشد که بواسطه وجود امام زمین آرام و برای انسان مانند گهواره ای گشته است. اگر امام در زمین نباشد، زمین خصم می شود، فرو می رود و اهلش را مضطرب می کند. در روایتی آمده است که حضرت فرمودند: منظور از رواسی و کوه هایی که خدای متعال روی زمین قرار داده تا جلوی اضطراب زمین را بگیرند همان وجود امام(ع) است که ارکان بلاد و ارض هستند. آرامش زمین به وجود مقدس امام(ع) است. و لذا در بعضی روایات آمده که امام سجاد(ع) در عاشورا دستش را روی زمین گذاشت و فرمود: «آرام باش، همانا حجت خدا روی تو است».
معنای دیگری که می توان ذیل این عبارت آورد این است که در مقابل این فتنه ها و اضطرابی که شیاطین و ابلیس در مملکت وجود انسان ایجاد می کنند، فقط تعلق به امام و ولایت امام(ع) است که می تواند محور آرامش، ثبات، اط مینان و امنیت انسان باشد و اگر این رکن در وجود انسان محقق نشود بی تردید در وسوسه ها، فتنه ها و طوفان هایی که شیاطین ایجاد می کنند، مضطرب خواهد گشت. این همان چیزی است که در آیات و روایات به تعبیر دیگری هم بیان گردیده است؛ می فرمایند: «المومن کالجبل الراسخ لا یحرکه العواصف»(3) مومن کوهی استوار است. طوفان ها او را به حرکت در نمی آورند. یک پر کاه با یک نسیم به حرکت در می آید؛ یک نهال وقتی کمی طوفان شدید شود از ریشه کنده می شود؛ ولی کوه ها با طوفان های شدید هم متزلزل نمی شوند؛ به خاطر اینکه ریشه ی استواری دارند. مومن اینگونه است. ایمانش مبدا استحکامش است و حقیقت ایمانش نیز وجود مقدس امام(ع) است.
هر کجا ایمانی وجود داشته باشد، آن ایمان شعاعی از امام(ع) است. انوار ایمانی که در قلب مومن جاری است و نورانیت قلبش به نور ایمان، جز شعاع وجود امام، محبت امام و معرفعت امام(ع) چیز دیگری نیست. و این حقیقت ایمان است. لذا اگر مومن درمقابل طوفان هایی که شیاطین ایجاد می کنند؛ در مقابل وسوسه ها، فتنه ها و شبهه های شان کمترین تزلزلی در او پیدا نمی شود و هموراه ثابت قدم است، به خاطر همین ایمان و تعلق و محبتش به اهلبیت(ع) است. هر کجا این شعاع وجود داشته باشد، آرامش نیز هست و هر کجا این شعاع نباشد، اضطراب حاکم است. شیاطین آن کسی را که اعتماد و اتکاء به وجود مقدس امام ندارد به گونه ای مضطرب می کنند. امام(ع) است که تکیه گاه است و اگر به او تکیه داده شد، آرامش پیدا می شود.
در روایات داریم که در میدان عاشورا که واقعا سخترین درگیری بین حق و باطل بود و شیطان همه ی قوای خود را برای مضطرب و متزلزل کردن یاران امام به میدان آورده بود، حضرت سیدالشهدا(ع) به طور مداوم مراقبه می کردند؛ گاهی با موعضه دادن و گاهی با رفتن نزد یارانش. علت این بود که تنها تکیه گاهی که جلوی اضطراب انسان را می گیرد فقط وجود مقدس امام(ع) است. این یک واقعیت است که اگر انسان سرزمین وجودش به امام تکیه نداشته باشد و ولایت در آن مستقر نشده باشد ثبات قدم ندارد. متزلزل است. همانطور که زلزله ها زمین را می لرزاند، اگر کسی به امام تکیه نداشته باشد، فتنه ها و زلازلی که شیاطین ایجاد می کنند، استقرار وجودی انسان را از او می گیرد؛ در حالی که انسان وقتی می تواند در مسیر خدای متعال ثابت قدم بماند که به امام تکیه کند.
ظاهر و باطن جوامع
به معنای سومی نیز می توان اشاره کرد؛ اگر لفظ «بلاد» را به معنی همان شهرهایی بگیرم که انسان ها در آن زندگی می کنند، می توانیم یک سری مشخصه های ظاهری برای آن تعیین کنیم؛ برای مثال جوامع و شهرهای امروزی ویژگی های خاصی دارند؛ مانند: ساختمان ها، خیابان ها، مراکز خدمات درمانی، مراکز تولیدی و. بنابراین می توان گفت این بناها و ساختمان ها پیکره ی یک شهر امروزی را می سازند. هر شهری دارای یک پیکره است. فرض کنید برای رفع نیازهای بهداشتی، یک ساختاری در نظر گرفته شده است؛ ساختمان ها، بیمارستان ها ومراکز بهداشتی ای بنا شده اند. برای رفع نیازهایی چون تغذیه، مسکن و نیز ساختارهایی تعریف شده اند. همه اینها برای رفع نیاز آدمی ساخته شده اند.
حال هر جامعه ای متناسب با نیاز مردمانش پیکره ای مختص به خود دارد. فرض کنید وقتی به بلاد مسلمین می روید مکان هایی چون مسجد، حرم و حسینیه می بینید. بنابراین می توان گفت که این پیکره ی جوامع اسلامی است.
باید توجه داشت که پیکره جوامع در طول زمان تغییر کرده است. مثلا ساختار شهری در دویست سال قبل با ساختار امروزی بسیار متفاوت بوده است چون زندگی مردم آن زمان با زندگی در این دوره تفاوت پیدا کرده است. زندگی فعلی بسیار پیچیده تر شده است؛ مثلا بسیاری ازمشاغل گذشته که از شیوه های ساده استفاده می کردند، امروزه با تغییر شیوه ها به شدت پیچیده شده اند. اینها همگی نشان از تغییر پیکره ی جوامع امروزی دارد.
نکته دیگر که اینکه هر جامعه ای علاوه بر این پیکره و جسم ظاهری یک روح و نفسی نیز دارد. روح این پیکره را انسان تشکیل می دهد که برای رفع مقاصد و نیازمندی های خود این پیکره را ایجاد کرده است. هر زمان که تفکر بشری، نیازها و آگاهی های او عوض شود شکل این پیکره نیز تغییر پیدا می کند. در واقع این پیکره تابعی است از فکر، نیاز و اخلاق انسان ها که وقتی دانش آنها افزایش پیدا می کند، اخلاق و فرهنگ و رویه شان نیز تغییر می یابد؛ در نتیجه جسم و ساختار شهرها نیز عوض می شود. برای مثال در همین یکی دو قرنی که تفکرات غربی وارد کشورهای اسلامی شد، مشاهده می شود که الگوی زندگی مردم نیز تغییر کرد.
بنابراین هر شهری یک ظاهر که همان پیکره آن و یک باطن که انسان ها و ارواح آنها هستند، دارد. شهری که در آن فکر، اخلاق، نیازها و عواطف ساکنینش در آن تجسم پیدا کرده است. از این رو می بینیم باستان شناسان وقتی به یک شهر قدیمی می روند، می توانند از پیکره ی باقی مانده از آن شهر، فرهنگ آن شهر را استخراج کنند و کشف کنند که این مردم چگونه زندگی می کردند، چه چیزی می خوردند و چگونه می خوابیدند یا وجود قصرها و بناهای عظیم برای سلاطین در یک سرزمین نشان دهنده نوع مدیریت سیاسی حاکمان آن منطقه است که امکانات با کیفیتی را به خود اختصاص داده بودند. لذا هر شهری نشان دهنده نیازهای ساکین آن، نحوه برطرف کردن آن نیازها، الگوی مصرفی و به طور کلی فرهنگ آنها می باشد. به زبانی ساده تر وقتی انسان وارد شهری می شود که تا به حال به آن شهر نرفته بود؛ با دیدن مسجد در شهر متوجه می شود که مردم این شهر مسلمان هستند و نماز می خوانند و یا با دیدن بتکده، متوجه می شود مردم این شهر بت پرست هستند.
ساختار هر جامعه متشکل از روح ساکنین آن جامعه است
اگر مقداری دقیق شویم، خواهیم دید آن چه که عمق پیکره شهر را شکل می دهد، قلب مردمان آن شهر است و نیازهایی که در این قلوب نهفته شده اند و آن ارزش هایی که در این قلوب ریشه دارند. فرض کنید اگر تفکر این شهر یک تفکر طبقاتی است ساختار شهر نیز طبقاتی است. اگر تفکرشان اسلامی است ساختار شهر نیز اسلامی است. اگر تعلقاتشان معنوی است یک شهر کاملا معنوی دارند. اگر نیاز های اقتصادی بسیار ساده ی داشته باشند، شهرشان نیز ظاهر بسیار ساده ای خواهد داشت و بر عکس اگر نیاز هایشان پیچیده و متنوع باشد، شهر نیز ظاهری پیچیده خواهد داشت. مثلا در دوره ای برای تفریح و سرگرمی شان افراد به قهوه خانه های ساده ای می رفتند، تصاویر موجود در آنجا اغلب تصاویری از شاهنامه ی فردوسی بودند. عده ای نیز در آنجا پرده خوانی می کردند. حال اگر کسی وارد آن شهر می شد متوجه می گشت که آنها اوقات فراغت خود را چگونه می گذراندند، چگونه تفریح می کردند و تخیلات شان در چه سطحی بوده است.
نکته ای که باید به آن توجه شود ریشه داشتن نیازهای انسانی در روح انسان هاست. فرض کنید اگر شخصی به یک شهر و یک روستا برود، مشاهده می کند که در هر دوی این فضاها مردم درحال زندگی کردن و رفع نیازهایشان هستند؛ ولی با کمی دقت می توان متوجه شد که ساکنین شهر از نیازهای متنوعی برخودارند. هر دو نیاز مسکن، خوراک و پوشاک دارند ولی هر کدام با ساختاری متفاوت آنها را رفع می کنند.
اگر انسان وارد شهری شود، دقیقا تشخیص خواهد داد که قبله این شهر کجاست. اگر در شهری بروید و ببینید قبله اش کعبه است، یعنی حول قبله و سجده و حول الرحمن است و همه ی چیزش و همه ی مناسباتش حول رحمت خداوند می چرخد، این شهر، شهر اسلام است. اگر شهری رفتید و مشاهده کردید که همه چیزش مادی و مناسب با اخلاق اسلامی ساخته نشده است؛ مثلا وجود فست فود ها در شهر معلوم می کند که الگوی تغذیه مردم چگونه است؛ معلوم است که زنان این شهر خانه داری می کنند یا نمی کنند. پس از ظاهر شهر اخلاق مردم آن فهمیده می شود که چه اخلاق و اعتقادی دارند و چه مناسباتی در خانه اشان می گذرد.
لذا مستشرقین - کسانی که شرق را مطالعه می کنند- برای اینکه میزان تاثیرپذیری فرهنگ شرقی از فرهنگ غربی را بررسی کنند و میزان دنباله روی شرق از غرب را مشخص کنند، ابتدا ظاهر شهرهای مشرق را مورد مطالعه قرار می دهند. اینگونه است که می فهمند در انتقال فرهنگ و تفکر و مدیریت خود به این جوامع چقدر موفق بوده اند.
نقش اولیاء جامعه در شکل گیری پیکره آن
این خلقی که در جامعه شکل می گیرد، چگونه ایجاد می گردد؟ در جوامع اولیائی وجود دارند که سرپرستی و مدیریت جامعه را برعهده دارند. این اولیاء اموری را از باطن عالم دریافت می کنند و سپس آنچه که از باطن عالم به آنها می رسد را به مردم و پیروان خودشان منتقل می کنند. این است که می گویند مردم، با فرهنگ و دین مولوک یا اولیاءشان زندگی می کنند.
اولیاء شیطانی
اگر این رهبران از جنود و لشکریان شیطان باشند، دستورات را از دستگاه شیطان می گیرند؛ البته شیطان هم برای خود دستگاه و عرشی دارد و به خیلی از کسانی که مکاشفات شیطانی دارند، عرش خود را نشان می دهد. آنها دستگاه شیطان را می بینند. امور خود را از دستگاه شیطان می گیرند و به جامعه خود تزریق می کنند. جامعه و مدنیتی می سازند که نشاندهنده فرهنگ و آداب و اخلاق و تفکرات این مردم است. فرض کنید اگر در جامعه ای حرص به دنیا، حسد، بخل و مسابقه بر سر دنیا وجود داشته باشد؛ از همین نوع صفات اخلاق، تفکر و روابط اجتماعی به وجود می آید. اگر اولیاء آن شهر اهل خوشوع وخضوع بودند، اساس شهر بر محور بندگی قرار می گیرد. خلقیات هر جامعه توسط ائمه خود تغییر می کند، آنها امور خود را از جای دیگر می گیرند و در کوره جامعه خود می دمند چون اگر قرار بود از جامعه خود بگیرند نمی توانستند جامعه خود را جلو ببرند.
ائمه نار تفکر، اخلاق و نیاز مادی ایجاد می کنند لذا حولشان شهر مادی درست می شود که محل خوش گذرانی و عیاشی است. اول تا آخر شهر در حد غرایز است و هرچه در این شهر می گردید تا چیزی فراتر از غریزه پیدا بکنید که نشان بدهد این مردم رشد کرده اند، در های غیب به رویشان باز شده و در زندگی شان حقیقت غیب وارد شده، چیزی پیدا نمی کنید. تمامی اش پارک های بزرگ، فروشگا ه های زنجیره ای بزرگ، خیابان های بزرگ و منظم کارخانه های منظم - البته من با نظم مخالف نیستم- ولی وقتی داخل چنین شهری می روید، می بینید سر و ته شهر همین است. اگر جایی یک کلیسا است، کنار آن می کده نیز هست، محل خوشگذرانی و عیاشی هم هست. خوب که دقت می کنید می بینید از نظر اینان می کده و کلیسا یکی است. اینگونه نیست که به خاطر کلیسا در شعاع کلیسا می کده نسازند. می فهمیم که اگر در این شهر مسجدی وجود دارد، مدار مسجد نیست. در واقع فرهنگ آن جامعه این نیست که مسجد محور باشد؛ بلکه نفس محور است. عده ای که می خواهند، می روند مسجد نماز می خوانند. بروند بخوانند، کاری با آنان ندارند. وارد مساجدش هم که می شویم، می بینیم تجملاتش بیشتر از باطنش است. امروز که کعبه می روید، می بینید کنار کعبه برجی ساخته اند که نماد تمدن آمریکا، غرب و اروپاست، روی کعبه سایه انداخته است. می توان فهمید که اینان چگونه زندگی می کنند. اینان حول کعبه فکر نمی کنند، در خود مکه، قبله ی این شهر، نیاز های این شهر، نوع زندگیشان و نوع رفع نیاز هایشان را که خوب نگاه می کنید، می بینید قبله شان یک طرف دیگر است. از یک جای دیگر الهام می گیرند. بنابراین باطن شهر بر می گردد به آدم ها، اخلاق شان و فرهنگ شان، عاطفه شان و نوع خورد و خوراک، پوشاک و مسکن و فکرشان؛ اینکه به چه می اندیشدند؛ به دنیا یا به آخرت. چقدر آخرت با زندگی شان معجون شده و چقدر زندگی شان بر اساس آخرت شکل گرفته است. این کاملا در ظاهر شهر پیداست. این نیز برمی گردد به آنچه از رهبران آن شهر در وجود انسان های آن شهر دمیده می شود. عده ای معتقدند تفکرات مادی از خود ماده، در افراد دمیده می شود؛ یعنی ماده اثر گذار است. ولی براساس تفکر صحیحی ادیان از بالا دمیده می شود و آن بالا هم یک دستگاه است؛ یا دستگاه شیطان است یا دستگاه ولایت حق. هردوی اینها نیز زیر یک چتر هستند و آن دستگاه خدای متعال است.
«خدای متعال به موسی کریم فرمود وقتی داخل شهر شدید خانه خود و هارون را قبله قرار دهید» برخی این آیه را اینگونه معنی کرده اند که خانه ی «ولی» شهر از لحاظ فیزیکی باید جلو باشد و شهر پشت آن ساخته شود و لذا دیده می شود برخی توصیه می کنند، شهری که معصوم دارد همه شهر را باید پشت سر امام بسازند. ولی قبله بودن معنایش این نیست که از لحاظ فیزیکی جلو باشد؛ بلکه منظور این است که تعلقات این شهر دنباله رو امام باشد. در حال حاضر اگر کسی وارد شهر های اسلامی شود، خوب که نگاه کند، می بیند که شهر رو به نیویورک ساخته شده است؛ خانه ها همه به مدل خانه های نیویورکی هستند. آنجا قبله ی شهر های اسلامی گشته است. تعلق به آنجا دارد لذا ارزش های نیویورک به این شهر ها منتقل می شود.
اگر جامعه ای در محور ولایت جور شکل بگیرد، از عالم ظلمانی و از دستگاه شیطان و ابلیس امر می گیرد. اخلاق و فکر و رفتار و آداب این شهر اینگونه شکل می گیرد. البته شیطان هم وقتی می خواهد جمعیتی را دور خود جمع کند، نمی گوید که می خواهد یک سری انسان های وحشی، درگیر، مخالف با پیشرفت و بهداشت و مخالف با همه چیز بسازد؛ اینگونه بر احدی نمی تواند تسلط پیدا کند. بلکه وعده های زیبای می دهد، تزیین می کند. ولی باطن این زینت را که می بینیم، متوجه می شویم روحی شیطانی است. در جمع دیگری که وارد می شویم، می بینیم که اینان حول یک محور ایمانی دارند می چرخند، روابطشان با هم دیگر و زندگی شان بوی خدا و ایمان می دهد. «صبغة الله»(بقره/138) در این جامعه جاری است. همه جا رنگ خداست. و نیز فرمود «صبغة الله» یعنی ولایت(4)
اولیاء الهی
وقتی انسان بلاد مومنین را می بیند، اگر مومن باشند، می تواند در آن جامعه تجسد روح امام را مشاهده کند. در نحوه برخوردی که باهم دارند می توان امامشان را نیز مشاهده کرد. اگر روح امام در وجودشان باشد، باهم مدارا می کنند. می شوند «سلم لمن سالمکم وحرب لمن حاربکم»، می شوند «اکرمنی به معرفتکم ومعرفة اولیائکم»(5) مقامات همدیگر را می شناسند، حرمت همدیگر را نگه می دارند. اما اگر روح شیطانی شد در کمترین چیز باهم تنازع می کنند، خشم و غیض و درگیری بین شان حاکم است. براساس این نگاه شاید بتوان اینگونه گفت که بلاد مومنین کنش امام است. امام است که روحش در ارواح مومنین حضور دارد. ولایت اوست که اخلاق و فکر و نیاز های جامعه را شکل می دهد.
و به تعبیر دیگر همه ی نیازهایشان و رفع آنها بر محور امامشان است. همه ی ارزش هایشان و افکارشان بر محور امامشان است. معیت با امامشان دارند. همراهی امامشان را در همه جا می توان دید؛ هر کجا نگاه می کنید می بینید امامشان حضور دارد. این شهر «صبغة الله» دارد که همان ولایت است و هرکجا می روید رنگ ولایت را در این شهر و زندگی مردمانش می بینید. خوراک و پوشاک شان رنگ خدا دارد. بلاد کفر را هم اگر آدم نگاه بکند، همه جا رنگ نفس، تعلقات مادی، شیطان و دنیا را دارد. همه زیبای هایش زیبای های دنیایی است، زیبای هایی در حد غریزه. اگر کسی از غریزه اش در این شهر بالاتر رفت، هیچ جاذبه ای در این شهر پیدا نمی کند. یک آد می که واقعا از دنیا کنده شده است و مومن شده، تعلقات الهی پیدا کرده، هیچ جاذبه ی در هیچ کجا پیدا نمی کند که تامینش کند، هرکجا سر می زند می بیند چیزی که بیشتر از دنیا در این شهر باشد که بتواند از آن استفاده کند، پنجره ای که به غیب باز شود وجود ندارد. زیباست اما همه زیبای ها در حد غریزه است. اگر آدم ها در حد غریزه شان باشند این برایشان خیلی زیباست، ولی همین که از غریزه شان یک حدی بالاتر می روند، زیبای های دیگری برایشان مطرح می شود، جمال دیگری برایشان مطرح می شود. می بینیم هر کجای این شهر می گردند نمی توانند آن جمال را تامین و پیدا کنند.
بنابراین امام است که محور کمال، رشد اخلاقی، رشد ایمانی، رشد فکری و نیازهای جامعه است. صبغه رهبران هر جامعه را می توان در آن جامعه دید؛ اگر جوامع ، جوامع ایمانی هستند «صبغة الله و من احسن من الله صبغة»(بقره/138) که همان ولایت امام است. همه جا آن رنگ وجود دارد. اگر جوامع «فی بیوت اذن الله» شد، همه اش نورانی می شود، در غیر اینصورت این جامعه «فی بیوت اذن الله»(نور/36) نیست. کل این شهر و مردمانش و نیازهای شان همه خارج این بیوت است. و رنگ الهی ندارند.
***
نحوه شهادت حضرت علی اکبر علیه السلام براساس نقل شیخ مفید
وَ لَمْ يَزَلْ يَتَقَدَّمُ رَجُلٌ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ فَيُقْتَلُ حَتَّى لَمْ يَبْقَ مَعَ الْحُسَيْنِ علیه السلام إِلَّا أَهْلُ بَيْتِهِ خَاصَّةً فَتَقَدَّمَ ابْنُهُ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ علیه السلام وَ أُمُّهُ لَيْلَى بِنْتُ أَبِي مُرَّةَ بْنِ عُرْوَةَ بْنِ مَسْعُودٍ الثَّقَفِيِّ وَ كَانَ مِنْ أَصْبَحِ النَّاسِ وَجْهاً وَ لَهُ يَوْمَئِذٍ بِضْعَ عَشْرَةَ سَنَةً فَشَدَّ عَلَى النَّاسِ وَ هُوَ يَقُولُ:
أَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِي نَحْنُ وَ بَيْتِ اللَّهِ أَوْلَى بِالنَّبِي
تَاللَّهِ لَا يَحْكُمُ فِينَا ابْنُ الدَّعِي أَضْرِبُ بِالسَّيْفِ أُحَامِي عَنْ أَبِي
ضَرْبَ غُلَامٍ هَاشِمِيٍّ قُرَشِي
.
فَفَعَلَ ذَلِكَ مِرَاراً وَ أَهْلُ الْكُوفَةِ يَتَّقُونَ قَتْلَهُ فَبَصُرَ بِهِ مُرَّةُ بْنُ مُنْقِذٍ الْعَبْدِيُّ فَقَالَ عَلَيَّ آثَامُ الْعَرَبِ إِنْ مَرَّ بِي يَفْعَلُ مِثْلَ ذَلِكَ إِنْ لَمْ أُثْكِلْهُ أَبَاهُ فَمَرَّ يَشُدُّ عَلَى النَّاسِ كَمَا مَرَّ فِي الْأَوَّلِ فَاعْتَرَضَهُ مُرَّةُ بْنُ مُنْقِذٍ فَطَعَنَهُ فَصُرِعَ وَ احْتَوَاهُ الْقَوْمُ فَقَطَعُوهُ بِأَسْيَافِهِمْ فَجَاءَ الْحُسَيْنُ ع حَتَّى وَقَفَ عَلَيْهِ فَقَالَ قَتَلَ اللَّهُ قَوْماً قَتَلُوكَ يَا بُنَيَّ مَا أَجْرَأَهُمْ عَلَى الرَّحْمَنِ وَ عَلَى انْتِهَاكِ حُرْمَةِ الرَّسُولِ وَ انْهَمَلَتْ عَيْنَاهُ بِالدُّمُوعِ ثُمَّ قَالَ عَلَى الدُّنْيَا بَعْدَكَ الْعَفَاءُ وَ خَرَجَتْ زَيْنَبُ أُخْتُ الْحُسَيْنِ مُسْرِعَةً تُنَادِي يَا أُخَيَّاهْ وَ ابْنَ أُخَيَّاهْ وَ جَاءَتْ حَتَّى أَكَبَّتْ عَلَيْهِ فَأَخَذَ الْحُسَيْنُ بِرَأْسِهَا فَرَدَّهَا إِلَى الْفُسْطَاطِ وَ أَمَرَ فِتْيَانَهُ فَقَالَ احْمِلُوا أَخَاكُمْ فَحَمَلُوهُ حَتَّى وَضَعُوهُ بَيْنَ يَدَيِ الْفُسْطَاطِ الَّذِي كَانُوا يُقَاتِلُونَ أَمَامَهُ .(6)
ترجمه: سپس على بن الحسين به میدان نبرد آمد. مادرش ليلى دختر ابى قرة بن عروة بن مسعود ثقفى بود و از زيباترين مردم آن زمان بود، او حمله می کرد و مي گفت: منم على فرزند حسين بن على، به خانه خدا سوگند ما سزاوارتر به پيغمبر هستيم. به خدا سوگند پسر زنا زاده در باره ما حكومت نخواهد كرد، با شمشير شما را مي زنم و از پدر خويش دفاع مي كنم. شمشير مي زنم! شمشير زدن جوانى هاشمى و قرشى.
او چندین بار چنين حمله کرد، مردم كوفه از كشتن او خوددارى مي كردند، مرة بن منقذ عبدى گفت: گناه عرب به گردن من باشد اگر اين جوان بر من بگذرد و این چنين حمله کند و من داغ مرگش را بر دل پدرش نگذارم، پس همچنان كه حمله می کرد، مرة بن منقذ سر راه او را گرفت و با نيزه او را زد. آن جناب به زمين افتاده، و آن مردم بی شرم دور او را گرفت، او را احاطه کردند و با شمشيرهاى خود پاره پارهاش كردند، امام حسين علیه السلام آمد تا بر بالای سر جوان ايستاده فرمود: اى پسرم خدا بكشد مردمى كه تو را كشتنند. چه قدر اين مردم بر خدا و بر دريدن حرمت رسول خدا بی باک شده اند و اشك از ديدگان مبارکش سرازير شد، سپس فرمود: پس از تو خاك بر سر دنيا. در اين حال زينب کبری خواهر امام حسین علیه السلام از خيمه بيرون دويده فرياد مي زد: اى برادرم و اى فرزند برادرم. و با سرعت آمد تا خود را به روى آن جوان انداخت، امام حسین علیه السلام خواهر را بلند كرده او را به خيمه بازگرداند، و به جوانان خود فرياد زد: برادرتان را برداريد، پس جوانان آمده او را برداشتند و جلوى خيمه ای كه مقابل آن می جنگیدند بر زمين نهادند.
***
سیری در حضور حضرت علي بن حسين بن علي بن ابيطالب در کربلا
اشبه الناس برسولك محمد(ص) خلقا و خلقا و منطقا
اشاره
كنيه «علي اكبر» را «ابوالحسن» دانستهاند؛ (7) ابوالحسن علي اكبر، در يازدهم ماه شعبان سال سي و سه هجري ولادت يافت. در حادثه كربلا حدود بيست و هفت سال داشت. (8) اين نقل با سخن «ابنادريس» و نقل دانشمندان تاريخنگار و نسبشناس همخواني دارد. آنان گفتهاند «علي بن الحسين عليهالسلام در اوائل خلافت عثمان بن عفان به دنيا آمده و از جد بزرگوارش حضرت علي بن ابيطالب عليهالسلام نقل حديث فرموده است». (9) .مشهور علماي اهل نسب و تاريخ از وي با لقب اكبر و بزرگترين فرزند امام حسين عليهالسلام گزارش نمودهاند. (10) ولي برخي علماي شيعه وي را كوچكتر از امام سجاد عليهالسلام دانستهاند (11) كه اين نظر توسط مرحوم تستري مورد نقد واقع شده است.(12) مادر آن بزرگوار را «ليلي» دانستهاند. پدر ليلي، «ابيمرة» بوده كه او خود پسر «عروة بن مسعود ثقفي» است.(13) «عروة بن مسعود» يكي از بزرگان قومش بوده (14) و او را شبيهترين مردم به حضرت عيسي عليهالسلام دانستهاند.(15) مادر ليلي «ميمونة» دختر «ابيسفيان» پسر «حرب» پسر «اميه» ميباشد. (16) از امام رضا عليهالسلام نقل شده كه علي اكبر كنيزي را به همسري برگزيده بود. (17) .
ويژگيهاي علياكبر
به شهادت و اقرار امام حسين عليهالسلام، علي اكبر عليهالسلام آينه تمامنماي ظاهر وباطن رسول صلي الله عليه و آله و سلم بوده است. (18) بنابراين، او بسيار خوشچهره و خوشخلق بوده است. (19) .درباره دوران كودكي علي اكبر، روايتي نقل شده كه گوياي اعجاز و كرامت و تربيت او در دامان حسين بن علي عليهالسلام است. در كتاب «ضياء العالمين» از «زفير بن يحيي» و او از «كثير بن شاذان» گزارش كرده كه گفت: «خودم شاهد بودم كه علي اكبر در غير فصل مناسب، از پدر بزرگوارش انگور طلب كرد. ناگاه امام حسين عليهالسلام با دست به كنار ديوار مسجد زد كه انگور و موزي از آن خارج شد. پس فرزند خود را از آن خورانيده و فرمود: «ما عندالله لاوليائه اكثر؛ از آن چه نزد خداي تعالي است به اوليائش بيشتر ميرسد». (20) «ابوالفرج اصفهاني» از مغيره نقل كرده كه روزي معاويه از اطرافيان خود پرسيد: «به نظر شما چه كسي سزاوار خلافت است؟» اطرافيان در پاسخ گفتند: «خود شما» او گفت: «نه، به اعتقاد من سزاوارترين كس بر خلافت علي بن الحسين است؛ هم او كه آينه جدش رسول خدا و داراي صفات ممتازي چون شجاعت بنيهاشم و سخاوت بنياميه، زيبايي چهره و فخر و فخامت ثقيف است» آري، دشمني چون معاويه، علي اكبر را اين گونه وصف ميكند! (21)
حق از ديدگاه علي اكبر
ابيمخنف از عقبة بن سمعان گزارش كرده، كاروان حسيني به «قصر بنيمقاتل» رسيده بود، در آخر شب ناگاه امام جوانانش را فراخواند و فرمان حركت داد. كاروان در شب آرامآرام سير ميكرد. زمزمه آرام امام در حالي كه كلمات «انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين» را تكرار ميفرمود، به گوش ميرسيد. اين عبارات بيانگر واپسين روزهاي عمر امام بود. علي اكبر از آن حضرت علت انتخاب آن گفتار را سؤال كرد. گفت و گوي امام با او و پرسشهاي ديگر او چنين است: «يا بني اني خفقت برأسي خفقة فعن لي فارس علي فرس فقال: القوم يسيرون و المنايا تسري اليهم، فعلمت انها انفسنا نعيت الينا، قال له: يا ابت لا اراك الله سوءا، السنا علي الحق؟ قال بلي، والذي اليه مرجع العباد. فقال: يا ابت اذا لانبالي نموت محقين. فقال عليهالسلام جزاك الله من ولد خير ما جزي ولدا عن والده؛ (22) پسرم! مرا خواب ربود و چشمم گرم شد، ناگاه شنيدم سواري ميگويد: اين قوم حركت مينمايد و مرگ آنها را تعقيب ميكند، از اين گفتار فهميدم كه مرگ ما فراخواهد رسيد. علي اكبر گفت: پدر جان! خداوند بر شما بدي نبيند، مگر ما بر حق نيستيم؟ امام فرمود: آري، به حق آن كسي كه همه بندگان به سوي او بازميگردند. با شنيدن اين كلام امام، علي اكبر گفت: اي پدر! در هنگامي كه بر حق استوار باشيم از مرگ ابائي ندارم. امام در حق علي دعاي خيري فرمود: خداوند بهترين اجر و پاداش فرزندي را از جانب پدر به فرزند خويش به تو عنايت فرمايد».
درسي كه ميتوان گرفت: خواب اولياي الهي به سبب فراغت نفس از تمنيات و تمايلات دنيوي به حقيقت تعبير ميشود و راهگشاي آينده آنهاست. يا اين كه به واقع اين حالت امام، نوم و خواب نبوده است. بلكه حالت مناميه سالكان الي الله تعالي است كه در حالت بيداري پرده از چشمان آنها زدوده ميشود و حقايق را آشكارا ميبينند.حقگرايي حضرت علي اكبر عليهالسلام، پاسخگوي اين اشتباه فاحش دوران نومدرن (New Modern) است كه امروزه گاه حق برنميتابند و ميگويند: دوست نداريم! آري بيان علي اكبر، جست و جويي جدي براي يافتن حقيقت است. امام فرمود: آري ما بر حقيم و علي اكبر بيان داشت: پس، از مرگ باكي نداريم، چون بر حق استواريم.
حركت علي اكبرعنه به سوي ميدان
از زيارات ناحيه مقدسه اين گونه برميآيد كه «علي اكبر» عليهالسلام نخستين ياور امام از اهل بيت رسالت است كه عازم ميدان رزم شده است. چنانچه در آن زيارت اين گونه آمده است: «السلام عليك يا اول قتيل، من نسل خير سليل من سلالة ابراهيم؛ (23) سلام بر تو، اي اول كشته از نسل بهترين دودمان ابراهيم خليل».علاوه بر زيارت ناحيه مقدسه، ابوالفرج اصفهاني نيز پس از ياران امام حسين عليهالسلام اولين شهيد را علي اكبر عليهالسلام دانسته است. (24) .پس از ظهر بود كه با شهادت ياران حسين عليهالسلام علي اكبر با همگان وداع كرد. در اين هنگام اهل حرم و همه بستگان، دور تا دور او را گرفته ميگفتند: «ارحم غربتنا لا طاقة لنا علي فراقك؛ به غربت ما رحم كنيد، ما تحمل و فراق و دوري تو را نداريم» علي اكبر ميديد چگونه امام زمان او از هر طرف تحت فشار قرار گرفته است و دشمنان براي ريختن خون پاك او اجتماع كردهاند؛ بدين سبب به زنها و گفتههايشان چندان توجهي نداشت. آخرالامر به خدمت پدر بزرگوار رسيد و اجازه ميدان خواست و بر اسبي كه «لاحق» ناميده ميشد و متعلق به امام بود سوار شد. (25) آن اسب را برخي «ذوالجناح» نيز ناميدهاند. (26) .درسي كه ميتوان گرفت: زنان منبع احساسات و عواطف مادري، خواهري يا غير آن هستند؛ اما در انجام دادن وظيفه شرعي و عقلي هرگز احساسات - هر چند مقدس باشد - ملاك نيست و انسان بايد به سوي انجام دادن وظيفه و تكليف الهي خود با استقامت و بردباري گام بردارد. علي اكبر، در شرايطي كه امام را تنها و بيياور ميديد، در برابر احساسات اطرافيانش زانو نزد، و از حمايت بيدريغ از پدر و امام زمانش دست برنداشت.
حمايت علي اكبر از امام
در روز عاشوراء هنگامي كه علي اكبر وارد ميدان كربلا شد. مردي فرياد برآورد: «اي علي! تو با اميرالمؤمنين (يزيد) نسبت خويشاوندي داري و ما قصد ملاحظه و مراعات حال خويشان او را داريم، اگر بخواهيد شما را امان ميدهيم» آن حضرت پاسخ فرمودند: «ان قرابة رسول الله احق ان ترعي؛ (27) مراعات خويشاوندي رسول خدا به حقيقت نزديكتر است».درسي كه ميتوان گرفت: در تاريخ ثبت است كه پيش از اسلام فرزندان «عبد شمس» (بنياميه) كينه ديرينهاي نسبت به «بنيهاشم» داشتهاند. هنگام ظهور اسلام، قرآن كريم عصبيت را با صراحت خطا دانسته، دوستي و دشمني مسلمانان را بر هر جهتي صحيح و ميزاني قويم استوار ساخت: «(قل ان كان ابائكم و ابنائكم و اخواتكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون كسادها و مساكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله)؛ (28) اي پيامبر! بگو آيا پدرانتان و فرزندانتان و برادران و همسران و خويشان و اموالي كه اندوختهايد و تجارتي كه از كسادش ميترسيد و خانههايي كه به آن خشنود هستيد، نزد شما محبوبتر از خدا و رسول اوست؟ اگر اين گونه است صبر كنيد تا عذاب بر شما نازل شود».
قرآن به صراحت آنها را كه بيچون و چرا از بزرگان قوم خود تبعيت كرده و توجهي به رضاي خداوند نداشتهاند، مورد مؤاخذه قرار داده است.(29) پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله بين مسلمين عقد اخوت و برادري برقرار ساخت و قرآن، مؤمنان را از هر قوم و طائفهاي برادر شمرد: «(انما المؤمنون اخوة فاصلحوا بين اخويكم)؛ (30) اهل ايمان همگي برادرند پس در حين اختلاف بين آنها صلح برقرار سازيد» معالأسف بعد از نبي اكرم، بيماريهاي جاهليت ديگربار عود كرد و عصبيت و قوميت، جايگزين خدا و رسول، حق و باطل، ديانت و وفا شد، بر مبناي اين انحراف است افرادي كه داراي صفات بنياميه هستند، به علي اكبر از خدا و دين نميگويند، تنها او را به سبب قرابت به خليفه ارج مينهند و امان ميدهند؛ ولي آن بزرگمرد كه روحيه رسول اللهي دارد دست رد به سينه جاهلان زد و مراعات رسول و مقررات اسلامي را، ميزان حق دانست و به گفته آنها كه بر مبناي سنت قبيلهاي جاهلي و پيوندهاي قومي مينگرند اعتنا نكرد.امروزه بايد به بيثباتي و سستي افكار متحجرمآبانه «ناسيوناليستي» و «تخريبگرايي» كه چون بت به آن مينگرند اعتراف كرد، و آنها را چون خرافه جاهليت نگريست كه صدها سال پيش متحجرگرايان به آن سمت و سو نظر داشتهاند. شكي نيست كه احزاب و گروهاي آنها معيار حق و باطل نيستند؛ بلكه هر حزب و گروه را بايد بر مبنا و ميزان حق (قرآن و سنت) سنجيد و به آن ارج نهاد. فاطمه زهرا عليهاالسلام آن گروهي را كه ادعاي شورا به سر داشتند و خلافت وصي رسول را انكار كردند، حزب شيطان دانست: «افبحزب الشيطان تخوفني يا عمر! (31) اي عمر! آيا مرا به حزب شيطان ميترساني».اگر كسي به حقيقت مسلمان باشد، اقوال و رفتار خود را بر مبناي اسلام استوار ميكند، خواه مخالف حزب او يا موافق باشد؛ اگر كسي به استوار ساختن اسلام در جامعه ميانديشد، بايد به او به ديده برادري نگريست و اگر جز اين باشد و در جبهه كفر قرار گيرد، بايد حساب خود را از او جدا ساخت و حمايت و حراست را تنها بر مبناي حق استوار ساخت.
شعار حماسي علي اكبر
پس از آن كه علي اكبر عليهالسلام اماننامه سپاه ابنسعد را با بياعتنايي رد كرد، حملات پي در پي خود به آن قوم را با اين شعار آغاز كرد: «انا علي بن الحسين بن علي نحن و بيت الله اولي بالنبيتالله لا يحكم فينا ابنالدعي اضرب بالسيف احامي عن ابيضرب غلام هاشمي قرشي؛ (32) من علي فرزند حسين، فرزند علي هستم، به خانه خدا (كعبه) قسم، ما به پيامبر سزاوارتريم؛ سوگند به خداوند اين زنازاده نميتواند بر ما حكم راند، با شمشير شما را ميكشم و از پدرم حمايت ميكنم؛آن هم شمشير زدن نوجواني از تبار هاشم و قريش».
درسي كه ميتوان گرفت: در شعارهاي حماسي علي اكبر، نكاتي چند نهفته است: 1. او نخست خود را معرفي فرموده است؛ 2. پيوند با پيامبر را بر خود اولي ديده تا پاسخي به امانآورندگان باشد؛3. آن حرامزاده (ابنزياد) را زشت شمرده است؛ 4. اعلام ميكند كه هرگز تحت فرمان ابنزياد نخواهد رفت؛ 5. اعلام ميكند كه با ابنزياد جنگ و جهاد خواهد كرد؛ 6. اعلام ميكند كه از پدرش حمايت خواهد كرد؛ 7. فخر خود را انتساب به پيامبر، قبيله بنيهاشم و قريش دانسته تا حساب خود را از بنياميه جدا سازد.علي اكبر عليهالسلام پس از ديدار با امام، براي حمله دوم وارد رزمگاه شده و اين گونه شعار حماسي خود را فراخواند:«الحرب قد بانت لها الحقائق و ظهرت من بعدها مصادقو الله رب العرش لانفارق جموعكم او تغمد البوارق؛ (33) .در اين جنگ، حقايق و تعصبات جاهلي آشكار شد، و پس از آن افراد صادق شناخته شدند؛به خدا - پروردگار عرش - سوگند، شما را رها نكنيم تا شمشيرها در نيام شوند».
سخن امام درباره علي اكبر
امام حسين عليهالسلام نظارهگر حماسهسازي علي اكبر بود كه ناگاه منقلب شد و اشك از چشمان مباركش سرازير شد. (34) امام فرياد برآورد: «يابنسعد، قطع الله رحمك كما قطعت رحمي و لم تحفظني في رسول الله صلي الله عليه و آله؛ (35) اي ابنسعد! خداوند نسل تو را قطع كند، همان گونه كه تو نسل مرا قطع كردي و خويشاوندي مرا با رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مراعات نكردي، خداوند كسي را بر تو مسلط كند تا سرت را در بسترت جدا سازد». (36) سپس امام محاسن شريفش را به طرف آسمان بلند كرد و فرمود: «اللهم اشهد علي هولاء فقد برز اليهم اشبه الناس برسولك محمد خلقا و خلقا و منطقا؛ (37) پروردگارا! تو را بر اين قوم شاهد ميگيرم، در برابر اينها شخصي به رزم آمده كه او شبيهترين مردم در خلقت ظاهري و اخلاق باطني و گفتار به رسول تو - محمد صلي الله عليه و آله و سلم - است».ديگر اين كه فرمود: «و كنا اذا اشتقتا الي رؤية نبيك نظرنا اليه؛ (38) آري (پروردگارا) هر گاه ما شيفته ديدار (جمال) پيامبر تو بوديم، به او (علي اكبر) نظر ميانداختيم».همچنين فرمود: «خداوندا! بركات زمين را از آنها منع كن و بين آنها تفرقه بينداز، و آنها را سخت از هم جدا كن و در فرقههاي مختلف قرارشان ده، (39) هرگز واليان و سردمداران را از آنان خوشنود مساز، در واقع آنها ما را دعوت كردند تا ياري كنند، سپس با ما دشمني كردند و به جنگ ما درآمدند» سپس امام اين آيه را تلاوت كرد: «ان الله اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين - ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم)؛ (40) خداوند، آدم، نوح، آل ابراهيم، و آل عمران را بر جهانيان برگزيد، نژادي را از ديگر نژاد، البته خداوند شنوا و عالم است». (41)
درسي كه ميتوان گرفت: در سخن امام حسين عليهالسلام تنها سيماي زيباي علي اكبر مورد توجه نيست؛ بلكه اخلاق و گفتار او كه از همه شبيهتر به رسول گرامي بود، مد نظر است. سخن امام، نوعي شهادت به عصمت علي اكبر نيز هست. امتياز هر انساني بسته به كمالات ظاهري و باطني اوست. درجه پيشرفت انسان در رفتار، گفتار، منطق و اخلاق او معرف نزديك بودن او به خداي تعالي است. امام فرزند خود را شبيهترين خلق خدا به رسول خدا كه والاترين مخلوق خداوند است، معرفي كرد.
نخستين جهاد علي اكبر
فرزند حسين در حمله نخستين به سپاه دشمن گاه به جناح راست و گاه چپ و گاه به قلب سپاه كوفه حمله ميبرد. هيچ گروهي تاب مقاومتش را نداشت. گفتهاند در اين درگيري صد و بيست سوار را به خاك انداخت. ديگر تشنگي توان او را برده بود. براي تجديد قوا به سوي پدر بازگشت تا از ديدار آن حضرت بهرهاي گيرد و از تشنگي خود، پدر را باخبر سازد. امام به محض اطلاع از وضعيت علي، حضرت به گريه افتاد و فرمود: «زبانت را بياور و سپس زبان علي را مكيد )ممكن است امام ميخواست به فرزندش بفهماند كه؛ علي جان لبهاي بابايت نيز خشكيده است و تشنه است( و سپس نگين انگشترش را به علي داد و فرمود: «اين نگين را بگير و در دهانت بگذار، اميدوارم به زودي جدت را ملاقات كني و آن حضرت شما را به كاسهاي سيراب خواهد فرمود كه بعد از آن هرگز تشنگي نباشد».(42)
درسي كه ميتوان گرفت: شكي نيست كه رفتار امام در برابر طلب آب علي، پاسخي تمام عيار به فرزند است. امام به سه شكل به فرزند خود پاسخ داد: 1. زبان در دهان علي نهاد؛2. انگشتر خود را به علي داد تا در دهانش گذارد؛3. به او وعده داد كه به زودي از دست جدش آب خواهد نوشيد؛هر سه رفتار امام در آن موقعيت در استحكام و مقاومت بخشيدن به علي، اثر رواني داشته است. وعده ديدار جدش بهترين برخورد در تثبيت موقعيت ايماني علي بوده است؛ علاوه بر آن گوياي اين است كه نائل آمدن به آن مقام كه انسان از دست رسول خدا جام بنوشد، بدون رسيدن به فوز شهادت ميسر نيست.امام جاننثاري و گذشت علي در راه ولايت را بيپاداش ننهاد و زبان در دهان او نهاد. اين بدان سبب بود كه علي از شيره جان مقام ولايت بنوشد تا از علم الهي آن ولي خدا بهرهمند شود؛ در گذشته پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله زبان در دهان امام علي عليهالسلام نهاد و اميرمؤمنان عليهالسلام فرمود: «هزار باب علم بر من گشوده شد كه از هر بابي، هزار باب ديگر را يكجا دريافت كردم»(43) ترديدي نيست كه علم الهي (لدني) با علوم رسمي فرق دارد و راه دستيابي به آن بسته به خواست اولياي الهي است.
دومين جهاد علي اكبر
علي بن الحسين عليهالسلام امام را زيارت كرد و با خوشحالي و خرسندي فراوان از بشارت امام به ملاقات با پيامبر، به ميدان بازگشت. در اين مرتبه نيز، علي با همان قوت اولين حمله با اهل كوفه پيكار كرد. گرد و غبار همه جا را فراگرفته بود؛ مردم درمانده شده بودند. آيا اين علي مرتضي عليهالسلام نيست كه بار ديگر به ميدان رزم آمده است؟ تعداد كشتگان اهل كوفه لحظه به لحظه بيشتر ميشد. گويند در اين حمله «علي» حدود دويست نفر از اهل كوفه را به خاك انداخت.(44) با اين همه، اهل كوفه چندان رغبتي در قتل علي اكبر از خود نشان نميدادند.(45)
شهادت علي اكبر
هنگامي كه علي اكبر با آن حملات شجاعانه بر دشمن ميتاخت، ناگاه چشم «مرة بن منقذ عبدي» به جناب علي افتاد؛ او گفت: «گناهان عرب به گردن من باشد اگر پدرش را به عزاي او ننشانم» (46) ناگهان «مره بن منقذ بن نعمان عبدي» شمشيري بر فرق علي زد. علي از آن ضربه بيتاب شد. ديگران نيز بر او حملهور شدند و با شمشير او را قطعه قطعه كردند. (47) .«علي» دست به يال اسب خويش انداخت تا از آن معركه او را بيرون كشد.(48) آن قوم از هر طرف آن سلاله زهرا عليهاالسلام را زخمي ميزدند. هنوز رمقي در تن داشت كه فرياد برداشت: «يا أبتاه! عليك مني السلام هذه جدي رسول الله صلي الله عليه و آله يقرئك السلام و يقول: عجل القدوم الينا و شهق شهقة فارق الدنيا؛ (49) اي پدر! سلام بر تو باد، اين جدم رسول خداست، او به جامي لبريز مرا سيراب كرد، او همي گويد: به سوي ما شتاب كن، و سپس نفسي كشيد و به ديار باقي شتافت».
پس از شهادت علي اكبر
پس از سلام علي بود كه امام به بالين فرزند خود آمد. گفتهاند: «و انكب عليه و اصفا خده علي خده؛ و خود را روي علي انداخت و گونه به گونه فرزند نهاد» (50) بدن قطعهقطعه شده علي، چنان امام را متأثر ساخت كه آن قوم را نفرين كرد: «قتل الله قوما قتلوك؛ (51) خداوند بكشد قومي كه تو را كشت» سپس فرمود: «يا بني ما اجراهم علي الرحمن و علي انتهاك حرمة الرسول؛ اي پسرم! اينها نسبت به خدا چه گستاخ و بيشرماند و هتك حريم رسول خدا ميكنند» در آن حال اشك از چشمان مبارك امام سرازير شد و فرمود: «علي الدنيا بعدك العفا؛ پس از تو پسرم! اف بر اين دنيا باد» (52) و نيز فرمود: «يعز علي جدك و ابيك ان تدعوهم فلا يجيبوك، تستغيث بهم فلا يغيثوك؛ بر جد و پدرت گران است كه تو آنها را بخواني، ولي آنها تو را پاسخ نگويند، و به آنها پناه بري ولي پناهي ندهند». (53) .
پاشيدن خون علي به آسمان
سپس امام مشتي از خون پاك علي را برگرفت و به طرف آسمان پاشيد. قطرهاي از آن روي زمين نريخت؛ (54) در زيارت صحيح السندي كه امام صادق عليهالسلام به ابوحمزه ثمالي آموختهاند، اين گونه آمده است: بابي انت و امي من مذبوح و مقتول من غير جرم، و بابي انت و امي دمك المرتقي به الي حبيب الله: بابي انت و امي من مقدم بين يدي ابيك يحتسبك و يبكي عليك، محرقا عليك قلبه، يرفع دمك بكفه الي عنان السماء لا ترجع منه قطرة، و لا تسكن عليك من ابيك زفرة (55) .پدر و مادرم فداي آن سر بريده كه بدون هيچ جرم و گناه كشته شد. پدر و مادرم فداي خون بالاروندهي تو، به سوي حبيب خدا، پدر و مادرم به فداي تو، اي كسي كه از پدرت پيشي گرفتي در حالي كه او تو را به شمار آورد و بر تو بگريست. دل او به سبب مصيبت تو آتش گرفت و خونت را به آسمان پاشيد، به گونهاي كه قطرهاي از آن بازنگشت، و آه پدرت بر مصيبت تو هرگز آرام نگرفت.
انتقال شهيد به خيمه شهدا
براي انتقال بدن مطهر علي، امام جوانان اهل بيت را اين گونه امر فرمود: «احملوا اخاكم؛ برادرتان را حمل كنيد» آنها همه رفتند تا بدن مبارك علي را آورده، در برابر خيمههايي كه محل رزم آنها بود بگذارند. (56) .پس از آن بانوان خانه وحي از خيمهها بيرون دويدند و نظاره كردند كه چگونه علي بر روي دست جوانان، در حالي كه به خون آغشته بود، و بر اثر شمشير و نيزه قطعهقطعه شده بود، به سوي خيمهگاه حمل ميشود. همه با دلهاي سوخته و گيسوان افشان و نالههايي كه تا ملكوت ميرفت به استقبال او آمده بودند. پيشاپيش همه عقيله بنيهاشم زينب كبري عليهاالسلام قرار داشت. او فريادزنان و نالهكنان جلو آمده (57) فرياد ميزد: «يا اخاه! يا اخاه! واي برادرم! واي برادرم!» او آمد و خود را بر نعش علي انداخت. امام به سوي خواهر آمد، دست او را گرفت و به سوي خيمهگاه روانه كرد و بعد از آن از خيمهگاه بيرون شده به جوانان اهل بيت فرمود: «احملوا اخاكم؛ برادرتان را حمل كنيد» جوانان علي را از قتلگاهش برداشتند و در برابر خيمهگاه بر زمين نهادند. (58). در زيارت ناحيه مقدسه قاتل حضرت علي اكبر، «مرة بن منقذ بن نعمان عبدي ليثي» مورد لعن امام قرار گرفته است. عبارت ناحيه اين است: «... حكم الله علي قاتلك مرة بن منقذ بن نعمان العبدي، لعنه الله و أخزاه و من شرك في قتلك و كان عليك ظهيرا؛ (59) خدا خود حكم كند بر قاتل تو، مرة بن منقذ بن نعمان عبدي ليثي، او را خداوند لعنت كند و ذليلش سازد و هر كه در كشتن شما شريك شد و ياور آنها بود، خداوند جهنم را به آنها بچشاند كه چه بدجايگاهي است».
درسي كه ميتوان گرفت: واي بر قومي كه مورد لعن امام قرار گرفتهاند! زبان امام «لسان الله»، دست او «يد الله»، چشم او «عين الله»، گوش او «اذن الله»، و چهرهاش «وجه الله» است؛ در يك كلام، او آينه تمامنماي الهي و خواسته او همان خواسته خداوند، و نفرت او نفرت خداوند است؛ چرا كه اراده و مشيت او عين اراده پروردگار است. اگر امام دوري قومي را از رحمت خداوند طلب كرد، به حقيقت آنها از رحمت او براي هميشه دور خواهند بود.